Tuesday, August 3, 2010

دختر کنار خیابون منتظر تاکسی بود
ترافیک هر لحظه سنگین تر می شد
ماشین ها از هر سوراخ سنبه ای می خواستن رد شن
دختر مجبور شد بره تو پیاده رو
موتوری ها زدن به پیاده رو
دختر رفت تو جوب و آب اونو برد

Wednesday, July 21, 2010

یه یارویی بود که هیچی دندون نداشت
به خاطر همین نمی تونست خوب کلمات رو ادا کنه
به هرکی می رسید می گفت دودول دالم
همه هم فحشش می دادن می گفتن چقدر بی ادبه
ولی هیچکی نمی دونست که اون به همه داره می گه دوستت دارم

Saturday, July 17, 2010

یه یارویی بود که به همه نگاه محبت آمیز می کرد
اصن نمی تونست نگاه عادی بکنه
یه سری حال می کردن با نگاهش و راهشونو می کشیدن و می رفتن
یه سری می گفتن چقدر هیزه
یه سری هم فکر می کردن دیوونست
و اون بزرگترین آرزوش این بود که یکی نگاهشو پاسخ بده

Sunday, July 4, 2010

یه یارویی بود که همه چیو سیاه و سفید می دید
به خاطر همین خیلی چیزا رو متوجه نمی شد
مثلا تغییر رنگ موهای دوست دخترش
یا ماتیک قرمز لباشو
و از اون مهمتر وقتی لپاش گل مینداخت
به خاطر همین همه بعد یه مدت به خاطر بی توجه ایش ترکش می کردن
و اون آرزوش این بود که رنگ سیاه کمتر بشه و سفید بیشتر

Saturday, July 3, 2010

یه یارویی بود که همیشه بو ادکلن هوگو-باس میداد
حتی وقتی روزهای متمادی نمی رفت حموم
یا با پیکانش تو گرمای تابستون مسافرکشی می کرد
همه اول ازش خوششون میومد
بعد یا سردرد می گرفتن
یا می گفتن بوتو عوض کن
و ترکش می کردن
و یارو آرزو داشت بدبوترین آدم تو شهر باشه
کله اش انقدر گنده بود که رو هیچ بالشتی جا نمی شد
هیچ کلاهی اندازش نمی شد
هیچ سلمونی موهای کلشو نمی زد
دلش لک زده بود برای اینکه کلشو بذاره رو شونه یکی و های های گریه کنه

Friday, July 2, 2010

یه یارویی بود موقع هم خوابگی هی می خندید
به خاطر همین همه طردش می کردن
یا بهش فحش می دادن و بستر رو ترک می کردن
بعد یه مدت دیگه هیچکی تو شهر با یاروهه نمی خوابید
یاروهه نمی دونست چجوری به مردم شهر حالی کنه که موقع هم خوابگی قلقلکش می گیره